ماه میهمانی خدا آغاز شده ، سحر حس و حال گذشته در وجود هردو فوران کرده.
سکوت بی فایده است کافی است سخنی به میان آید تا همه چیز برملا شود.
دوستان کنار هم می نشینند، رعد و برق فضا را دل انگیز کرده و قطرات باران روزهای جنگ را به یاد پیرمرد می آورد.
روزی که رفیق بیست ساله اش رفت در همین ماه بود. در همین حال تبادل افکار آغاز می شود .
از هر درد دلی می گویند نوای بزرگی خداوند در فضا می پیچد .
حال اوج سخنانشان است و پیرمرد می خواهد بداند چرا همه ی دوستان رفتند جز او؟
خانواده
و دوستانش هر کدام به دلیلی متفاوت ، اما در همین جاست که نقطه ی ابهام
آغاز می شود به یاد می آورد یار همیشگی اش مدام در هنگام مرگ کلمه ای را
برزبان می آورد، این را به یاد دارد اما کلمه را نه!
اما کسی نبود
این نقاط تاریک را روشن کند ، دوستش با اوج ناراحتی از وعده ی ملاقاتی در
جنوب خبر می دهد و این جاست که سفری آغاز می شود اما.........
قسمت 6