فراخوانی برای مهر"4"
يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۱۹ ب.ظ
گرگ و میش است.پلک هایش همچون شب گذشته یخ زده و تنها چیزی که حس میکند سرمایی است که به استخوان رسیده و کرمایی که از درون او را به ادامه ی زندگی وا میدارد.
به سختی شخصی را کنار رودخانه میبیند. در حال وضو گرفتن است، مسح که می کشد گویی نوری از آسمان به سویش می آید و فرقش را نوازش می کند.
به نماز می ایستد ، گفتگویش با خالقش شیرین است
اما پیرمرد چشمانش نیمه باز است و توان جابه جایی ندارد ، گرمای سجده اش یخ ها را آب می کند و خضوعش جانی دوباره به پیرمرد میدهد.
نمازش که تمام می شود تنها این عشق میان او آفریدگارش است که خورشید را فرامیخواند.
رودخانه خروشان است ، نزد پیرمرد می رود و او اندک اندک چشمانش را رو به خورشید باز می کند .
هنوز توان سخن گفتن ندارد اما سر صحبت باز می شود.....
۹۳/۰۹/۳۰