من درون خود غمی دارم، نمیدانم چرا
اشک و آه و ماتمی دارم، نمیدانم چرا
در دیار دل که روزی خانه ای آباد بود
شهر ویران چون بمی دارم، نمیدانم چرا
فکر و ذکر و روح و جانم به خدا نزدیک نیست
شاید ایمان کمی دارم، نمیدانم چرا
لحظه های زندگی را یک به یک پس میزنم
در خیالم عالمی دارم، نمیدانم چرا
گنگ و تنها مانده ام در ازدحام پوچ ها
آرزوی همدمی دارم، نمیدانم چرا
با غریبان سرّ دل ناگفته ماند بی گمان
آشنای محرمی دارم؟ نمیدانم! چرا...؟
"َُSAR"
پ.ن: خدا میدونه که تو دلم چیه ... میدونه میپرم از رو پرچینش ... میدونم میگیره دستمو یه روز و میکشه پرده از رو تصویرش