کنج دل

عشق اول آفریدی، عاشق اول شدی

عشق اول آفریدی، عاشق اول شدی

۶ مطلب با موضوع «خوش خیم گمنام«داستان»» ثبت شده است

ماه میهمانی خدا آغاز شده ، سحر حس و حال گذشته در وجود هردو فوران کرده.

سکوت بی فایده است کافی است سخنی به میان آید تا همه چیز برملا شود.

دوستان کنار هم می نشینند، رعد و برق فضا را دل انگیز کرده و قطرات باران روزهای جنگ را به یاد پیرمرد می آورد.

روزی که رفیق بیست ساله اش رفت در همین ماه بود. در همین حال تبادل افکار آغاز می شود .

از هر درد دلی می گویند نوای بزرگی خداوند در فضا می پیچد .

حال اوج سخنانشان است و پیرمرد می خواهد بداند چرا همه ی دوستان رفتند جز او؟

خانواده و دوستانش هر کدام به دلیلی متفاوت ، اما در همین جاست که نقطه ی ابهام آغاز می شود به یاد می آورد یار همیشگی اش مدام در هنگام مرگ کلمه ای را برزبان می آورد، این را به یاد دارد اما کلمه را نه!

اما کسی نبود این نقاط تاریک را روشن کند ، دوستش با اوج ناراحتی از وعده ی ملاقاتی در جنوب خبر می دهد و این جاست که سفری آغاز می شود اما.........

قسمت 6

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۳
alireza sh

از گذشته می پرسد ، از فزندانش ، از همسرش، از دوستان و یارانش

پاسخی نیست جز بیان تکرار...

او تنها حقیقت این وقایع را میخواهد ، نمی تواند باور کند که پس از ده سال ، باز هم یار دوران سختی اش را در کوهستان ببیند.

این جا وعده ی ملاقات آن هاست ، عشق و دوستی میانشان موج میزند و پرندگان به این امواج نوایی عاشقانه می بخشند.

هنوز پیرمرد میخواهد بداند چرا؟

چگونه شد که فرزند همیشه خندانش با آنهمه سرزندگی از بین رفت؟!

به سمت دشت راه می افتند و پیرمرد با هر بار نگاه به دوستش بخشی از گذشته ی تاریک را می یابد.

هردو می ایستند پیرمرد متعجب از کلامی است که گفته شد، او از یار کودکیشان سخن گفت که جان سپرده، اما پیرمرد بی خبر بود.

در عین سرگردانی به سمت کلبه راهی می شوند. در راه امام زاده ایست که یاد ایام  را زنده می کند،یاد روزهای خوش گذرانی و جوانی ، روزهایی که هفت نفر از صمیمی ترین دوستانش کنار هم بودند اما...

قسمت 5

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۳ ، ۰۳:۱۳
alireza sh

گرگ و میش است.پلک هایش همچون شب گذشته یخ زده و تنها چیزی که حس میکند سرمایی است که به استخوان رسیده و کرمایی که از درون او را به ادامه ی زندگی وا میدارد.

به سختی شخصی را کنار رودخانه میبیند. در حال وضو گرفتن است، مسح که می کشد گویی نوری از آسمان به سویش می آید و فرقش را نوازش می کند.

به نماز می ایستد ، گفتگویش با خالقش شیرین است

اما پیرمرد چشمانش نیمه باز است و توان جابه جایی ندارد ، گرمای سجده اش یخ ها را آب می کند و خضوعش جانی دوباره به پیرمرد میدهد.

نمازش که تمام می شود تنها این عشق میان او آفریدگارش است که خورشید را فرامیخواند.

رودخانه خروشان است ، نزد پیرمرد می رود و او اندک اندک چشمانش را رو به خورشید باز می کند .

 هنوز توان سخن گفتن ندارد اما سر صحبت باز می شود.....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۹
alireza sh

داستانی که امیدوارم از آن لذت ببرید

هدف:غ ق ق     ویژگی:بی نهایت        گذشته:تعریف نشده


      به نام آنکه آغاز گذشته از او بود          آغاز عشق از او بود             و پایان همه چیز با اوست


مردیست می رودتا به بینهایت برسد، بینهایت برای او هدفی که به آن خواهد رسید

نگاه می کند،خود را در آیینه ای میبیند ، احساس توهم میکند ، از کودکی چنین بوده ، از بچگی به زندگی تنهایی میگفت اما یک اتفاق.....

مگر میشود این چنین.... انسان به خاطر دوستش....! جلوتر میرود مکانی است آشنا ....کودکی را در آنجا گذرانده......تمام اقوام از این قضیه ناراحتند

بازهم میرود ،اندکی به عقب، خانه ای بود که حال خانه ی ارواح است

نمی توان پذیرفت که مردی با کلاه پدربزرگش در کنار آتشی بنشیند و به گذشته فکر کند....

او هدف های بزرگتری داشت اما حال تمام فکرش گذشته ایست که رفته

بلند میشود شاخه ها از بلند شدنش جلوگیری میکنند ، اما نهالی به او کمک میکند تا برخیزد

به سمت منبع آب میرود اما منبع دورتر از این حرف هاست.

هنگام غروب است ، او میترسد، از تاریکی نه، از گذشته،گذشته ای که مدام روبرویش است عشقش ، دوستش ،همراهانش و اهدافش


قسمت1

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۹:۱۵
alireza sh

نمیخواهد چشمانش را روی هم بگذارد تا بازهم گذشته را ببیند

برف آغاز میشود. هدیه های معشوق برصورتش بوسه میزنند و او از شرمساری رخ سپید می کند

از کوه که بالا میرود ناگهان اسقامت خود را از دست میدهد و خود را چند قدم پایین تر میبیند

از آنجا که ایستاده قله معلوم است.در کنارش سنگی او را به یاد دوستش می اندازد،بچه اش که از شدت درد هر روز آرزوی مرگ میکرد

بچه ای که همیشه خنده بر لب داشت...

نگاهش به سنگ دوخته شده که صدای پا می آید.در افق جایی که خورشید از کنار ابرها سر بیرون آورده درختی است و درکنار آن گویی مردی ایستاده و در کنار آتش سیگارش به او آرامش میدهد.

اما صدای پا؟؟

در این حین به سمت مرد راه می افتد اما دستی برشانه اش می بیند همین که برمیگردد سیاهی جلوی چشمش را می پوشاند و در نگاه به افق گذشته از یادش می رود......

قسمت 2

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۸:۵۵
alireza sh

بیدار که میشود اولین چیزی که میبیند شمع های روشن درون کلبه است

برمیخیزد

ذهنش کنجکاو از اتفاقی است که افتاده، بیرون می آید، بوران شدید است

از دامنه کوه پایین می آید ، میدود ، سریع می دود تا از جنگل عبور کند و آبی بنوشد

هنوز پرسش درون ذهنش اتفاقی است که افتاده از همه مهمتر گذشته مجهول تر شده با هر گامی که برمیدارد خاطره ای زنده میشود

اینک میان جنگل است

شب است و نوای گرگ ، ترسی درون وجودش مانند بغضی در حال ترکیدن است .به رودخانه نرسیده اما صدای آب او را غرق در خاطرات دریا با خانواده و دوستان می کند .آنقدر صدا زیاد و هیجان آور میشود که توانایی راه رفتن را از دست میدهد و مینشیند

او میداند خواب چیزی است که برف و گرگ ها می خواهند

به یاد سخنان دوست صمیمی اش می افتد اشک های یخ زده صورتش را فرا میگیرند اما برمیخیزد

به رودخانه که میرسد مانند وجودش سرد است

صدایی درونش زمزمه ی ننوشیدن فرا میدهد اما تشنگی امانش را بریده....

اکنون بالای کوه است در آن تاریکی محض تنها یک قدم جلو می رود اما......

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۸:۵۲
alireza sh