کنج دل

عشق اول آفریدی، عاشق اول شدی

عشق اول آفریدی، عاشق اول شدی

«کسانی که به شدن می اندیشند تا داشتن شادترند»

به یاد عماد افروغ که خیلی حرف قابل تاملی در خندوانه زد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۲۰:۰۲
alireza sh

یاران همه در محفل ما بیخبرانند

                                      در محفل ما خبر از فتنه ندارند

این فتنه که او ترک وطن گفت

                                     اینک خبرآمد که او وصل دگر گفت

                                                                                    «بناپک»

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۰
alireza sh

داستانی که امیدوارم از آن لذت ببرید

هدف:غ ق ق     ویژگی:بی نهایت        گذشته:تعریف نشده


      به نام آنکه آغاز گذشته از او بود          آغاز عشق از او بود             و پایان همه چیز با اوست


مردیست می رودتا به بینهایت برسد، بینهایت برای او هدفی که به آن خواهد رسید

نگاه می کند،خود را در آیینه ای میبیند ، احساس توهم میکند ، از کودکی چنین بوده ، از بچگی به زندگی تنهایی میگفت اما یک اتفاق.....

مگر میشود این چنین.... انسان به خاطر دوستش....! جلوتر میرود مکانی است آشنا ....کودکی را در آنجا گذرانده......تمام اقوام از این قضیه ناراحتند

بازهم میرود ،اندکی به عقب، خانه ای بود که حال خانه ی ارواح است

نمی توان پذیرفت که مردی با کلاه پدربزرگش در کنار آتشی بنشیند و به گذشته فکر کند....

او هدف های بزرگتری داشت اما حال تمام فکرش گذشته ایست که رفته

بلند میشود شاخه ها از بلند شدنش جلوگیری میکنند ، اما نهالی به او کمک میکند تا برخیزد

به سمت منبع آب میرود اما منبع دورتر از این حرف هاست.

هنگام غروب است ، او میترسد، از تاریکی نه، از گذشته،گذشته ای که مدام روبرویش است عشقش ، دوستش ،همراهانش و اهدافش


قسمت1

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۹:۱۵
alireza sh

نمیخواهد چشمانش را روی هم بگذارد تا بازهم گذشته را ببیند

برف آغاز میشود. هدیه های معشوق برصورتش بوسه میزنند و او از شرمساری رخ سپید می کند

از کوه که بالا میرود ناگهان اسقامت خود را از دست میدهد و خود را چند قدم پایین تر میبیند

از آنجا که ایستاده قله معلوم است.در کنارش سنگی او را به یاد دوستش می اندازد،بچه اش که از شدت درد هر روز آرزوی مرگ میکرد

بچه ای که همیشه خنده بر لب داشت...

نگاهش به سنگ دوخته شده که صدای پا می آید.در افق جایی که خورشید از کنار ابرها سر بیرون آورده درختی است و درکنار آن گویی مردی ایستاده و در کنار آتش سیگارش به او آرامش میدهد.

اما صدای پا؟؟

در این حین به سمت مرد راه می افتد اما دستی برشانه اش می بیند همین که برمیگردد سیاهی جلوی چشمش را می پوشاند و در نگاه به افق گذشته از یادش می رود......

قسمت 2

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۸:۵۵
alireza sh

بیدار که میشود اولین چیزی که میبیند شمع های روشن درون کلبه است

برمیخیزد

ذهنش کنجکاو از اتفاقی است که افتاده، بیرون می آید، بوران شدید است

از دامنه کوه پایین می آید ، میدود ، سریع می دود تا از جنگل عبور کند و آبی بنوشد

هنوز پرسش درون ذهنش اتفاقی است که افتاده از همه مهمتر گذشته مجهول تر شده با هر گامی که برمیدارد خاطره ای زنده میشود

اینک میان جنگل است

شب است و نوای گرگ ، ترسی درون وجودش مانند بغضی در حال ترکیدن است .به رودخانه نرسیده اما صدای آب او را غرق در خاطرات دریا با خانواده و دوستان می کند .آنقدر صدا زیاد و هیجان آور میشود که توانایی راه رفتن را از دست میدهد و مینشیند

او میداند خواب چیزی است که برف و گرگ ها می خواهند

به یاد سخنان دوست صمیمی اش می افتد اشک های یخ زده صورتش را فرا میگیرند اما برمیخیزد

به رودخانه که میرسد مانند وجودش سرد است

صدایی درونش زمزمه ی ننوشیدن فرا میدهد اما تشنگی امانش را بریده....

اکنون بالای کوه است در آن تاریکی محض تنها یک قدم جلو می رود اما......

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۸:۵۲
alireza sh

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد

                                       هم فصل ناملایم پاییز بگذرد

                                                                          گرناملایمی به توکرد از قضا

                                                                                                                 خود را مساز که"این نیز بگذرد"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۷
alireza sh
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۰۲:۵۴
alireza sh
http://hn12.asset.aparat.com/aparat-video/80bf2266412839337744c8d73a5f452e1798967__46176.mp4
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۰۲:۰۷
alireza sh

                                "لطفا نظر دهید"

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۰۱:۵۴
alireza sh

                    یک روز رسد غمی به اندازه دشت

                                                             یک روز رسد شادی اندازه ی کوه 

                   افسانه ی زندگی چنین است گلم

                                                              در سایه کوه باید از دشت گذشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۰۱:۴۹
alireza sh