کنج دل

عشق اول آفریدی، عاشق اول شدی

عشق اول آفریدی، عاشق اول شدی

هنگام جوانی ... در آنسوی افق... 
در دنیایی مملو از جاذبه ها و اعجاز ها...
اندیشه هایمان پرسه میزد...
بدون توقف...
بدون مرز...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۵
sar baha

وقتی می روند ، اطرافت پا می کوبند تا بفهمی.....

ما رفتیم....

وقتی تکیه گاه است، رهایت نمی کند ، زخم می زند تا بفهمی ....

ما رفتیم....

وقتی همدم است گوش پر نمی کند ،  فریاد می کشد تا بفهمی....

ما رفتیم...

.

.

.

.

آن ها رفتند اما زندگیت جاری است اما کسی صدای جریانش را گوش نمی کند

زندگیت جاریست اما به سوی ناکجا ....

زندگیت جاری است اما توانی ندارد ، پراکنده می شود ...... فقط جاریست

  

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۶
alireza sh

وقتی حرفی برای گفتن نمیمونه

مجبوری برای خودت دوباره همه چیزو از اول بگی.

تا شاید از یه سری  حرف ها بتونی توی زندگیت استفاده کنی.

پس مینویسم برای هزارمین بار :

به نام او که عشق است و عشق.....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۴۹
alireza sh

جوونیت داره میگذره ...

به خودت که نگاه میکنی یه پسر 18 ساله رو میبینی که "تو" نیست...

بیشتر شبیه انتظارات دیگرانه... 

پس تو کجایی؟ ... یه جایی اون ته تها ... شایدم زیر پات!

جوونیت داره میگذره ...

تا کی میخوای فیلم بازی کنی؟

دیگه وقتشه خودت باشی ... دیگه وقتشه آزاد شی...

اگه هم قراره فیلم بازی کنی ... خودت کارگردانیش کن!

شاید لازمه "تایلر داردن" بیاد و اسلحه رو بذاره روی شقیقت و بگه: برو دنبال آرزوت! *

...

هه! ... آره! ... بنویسید نسلی بودیم که خودمون انتخاب نکردیم ... حتی وقتی که انتخاب کردیم که خودمون انتخاب کنیم!!!



پ.ن *: اشاره به سکانسی از فیلم "باشگاه مشت زنی" (fight club)


پ.ن 1: تیغو بکش فکر نکنم خونت از رگ بیاد ... وقتی حتی مادرتم ازت مدرک میخواد!!!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۰
sar baha

ماه میهمانی خدا آغاز شده ، سحر حس و حال گذشته در وجود هردو فوران کرده.

سکوت بی فایده است کافی است سخنی به میان آید تا همه چیز برملا شود.

دوستان کنار هم می نشینند، رعد و برق فضا را دل انگیز کرده و قطرات باران روزهای جنگ را به یاد پیرمرد می آورد.

روزی که رفیق بیست ساله اش رفت در همین ماه بود. در همین حال تبادل افکار آغاز می شود .

از هر درد دلی می گویند نوای بزرگی خداوند در فضا می پیچد .

حال اوج سخنانشان است و پیرمرد می خواهد بداند چرا همه ی دوستان رفتند جز او؟

خانواده و دوستانش هر کدام به دلیلی متفاوت ، اما در همین جاست که نقطه ی ابهام آغاز می شود به یاد می آورد یار همیشگی اش مدام در هنگام مرگ کلمه ای را برزبان می آورد، این را به یاد دارد اما کلمه را نه!

اما کسی نبود این نقاط تاریک را روشن کند ، دوستش با اوج ناراحتی از وعده ی ملاقاتی در جنوب خبر می دهد و این جاست که سفری آغاز می شود اما.........

قسمت 6

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۳
alireza sh

تا دیروز شاعرت بودم

امروز نقاشت

فردا را خدا می داند

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۳
alireza sh
در بیابانشهر ما لنگه کفش ها فراوان اند ...
تویی که نیستی ...
تویی که هر لحظه بودنت غنیمت است...!



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۸
sar baha

نشست تو ماشین، دستاش مى لرزید، بخارى رو روشن کردم. گفت ابراهیم ماشین ات بوى دریا میده ، گفتم ماهى خریده بودم. گفت ماهى مرده که بوى دریا نمیده ، گفتم هر چیزى موقع مرگ بوى اون جایى رو میده که دلتنگشه، گفت من بمیرم بوى تو رو میدم؟ شیشه رو کمى دادم پایین و با انگشتم زدم به سیگار تا خاکسترش بیوفته بیرون. گفتم تو هیچ وقت نمى میرى، ، لااقل برا من.. گفت تو بمیرى بوى چى میدى؟ گفتم تا حالا پرنده به آسمون گره زدى؟ گفت نه، گفتم من بوى پرنده اى رو میدم که آسمانش رو گم کرده بود،
گفتم تو اولین بار منو به آسمانى که نداشتم گره زدى، من بعد مرگ بوى مه و ابر بوى باران بوى ماهِ کامل رو خواهم داد، بوى یه روز برفى رو که دستات براى همیشه تو جیب هاى پالتو من گم شد..
بوى جاده هاى تکاب به بیجار، بوى دارچین، بوى تمام کودکانى که کنار گردنت به خواب رفته بودند، کودکانى که خواهران کوچک تو و بازمانده هاى لب هاى من از جنگ جهانى بوسیدن ات بود.
گفت ابراهیم بس کن اشکم در اومد و ماشین تو بخار نفس هاى گرم و گریه هایش گم شد. ما هیچ وقت بوى همدیگر را ندادیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۳ ، ۰۱:۵۵
alireza sh
سلام بر مردی که آیینش مهرورزی بود...


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۳ ، ۰۰:۳۹
sar baha

والا پیامدار......

 مـــــــــــــــــحمـــــــــــــــد

گفتی که یک دیار هرگــــز به ظلم و جور نمی ماند ........... بر و پا و استوار

همه اش به قدمت تاریخ حک شده بر دیوار کهن 

اما در هیاهوی فریبنده ی جهان

گوش ها پر شده بود

نه فهمیدیم حرفت را

و نه دانستیم که ظلم چیست!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۸:۰۰
alireza sh