بوسه های معشوق "2"
جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۵۵ ب.ظ
نمیخواهد چشمانش را روی هم بگذارد تا بازهم گذشته را ببیند
برف آغاز میشود. هدیه های معشوق برصورتش بوسه میزنند و او از شرمساری رخ سپید می کند
از کوه که بالا میرود ناگهان اسقامت خود را از دست میدهد و خود را چند قدم پایین تر میبیند
از آنجا که ایستاده قله معلوم است.در کنارش سنگی او را به یاد دوستش می اندازد،بچه اش که از شدت درد هر روز آرزوی مرگ میکرد
بچه ای که همیشه خنده بر لب داشت...
نگاهش به سنگ دوخته شده که صدای پا می آید.در افق جایی که خورشید از کنار ابرها سر بیرون آورده درختی است و درکنار آن گویی مردی ایستاده و در کنار آتش سیگارش به او آرامش میدهد.
اما صدای پا؟؟
در این حین به سمت مرد راه می افتد اما دستی برشانه اش می بیند همین که برمیگردد سیاهی جلوی چشمش را می پوشاند و در نگاه به افق گذشته از یادش می رود......
قسمت 2
۹۳/۰۹/۲۸